3قلوها3قلوها، تا این لحظه: 13 سال و 19 روز سن داره

لحظات زیبای من

شمال بهتون خیلی خوش گذشت

    اینم عکسهای شمالتون که خیلی بهتون خوش گذشت و حسابی شنا کردیدوبا خاله وعمو مهدی و سوری خاله و عمو کاظم خوش گذروندین و برای اولین بار سوار تله کابین شدین و حسابی لذت بردین واونجا بستنی خوردید یک روز کامل تفریح کردید مهرزاد جونی دوست نداشت از تله کابین پایین بیاد و همش گریه میکرد و میگفت میخوام تو قطار بمونم خلاصه راضی کردیمت که دوباره میایم وهمش تو اب بودید روز اخرهم ناراحت بودید که داریم بر میگردیم خونه ... ...
9 آبان 1393

بچه ها کمی بزرگتر شدید

سلام جیگرا خوبید میبوسمتون شما روز به روز بزرگتر میشین و مامان و بابا خستگیهاشون کمتر تابستون تموم شد ما مسافرت نرفتیم فقط چندروزی رفتیم مشهد خونه خاله و شما رو بردیم حرم امام رضا خیلی براتون جالب و دیدنی بود بردمتون نزدیک ضریح و بهتون یاددادم چطوری دعا کنید مطمین بودم مادر جون داره شما رو میبینه وشما خیلی خوشحال بودید و چادر نماز کوچولو سرتون بود صلوات میفرستادید وای که چقدر صحنه قشنگی بود فرشته های من همش توی صحن طلا کبوترارو میدید و خیلی سوال میپرسیدید بابا هم با حوصله جوابتونو میدادوچقدر توی صحن میدویدید این خاطره واسه همیشه تو ذهنتون میمونه قشنگای من
13 مهر 1393

سال سوم زندگیتون جوجه های مامان

روزها پشت سرهم میگذشتند گلای مامان شما روز به روز بزرگتر میشدید و چیزهای تازه یاد میگرفتید و مامان وبابا ازاینکه سه تا جوجه کنارشون بودن خیلی خوشحال بودن حسابی باهم بازی میکردید ودعوا میکردیدوهمئیگه رو خیلی دوست داشتید ووقتی باهم دعوا میکردید سریع ازدل هم درمیاوردید وهراسباب بازی که میخواستید اول ازهم یه بوس اب دار میگرفتید بعد به همدیگه اسباب بازی رو میدادید خیلی کاراتون قشنگ بود خیلی از خدا بابت سه قلو داشتن ممنونم که تنها نستیم خداجون خیلی ممنونتم                                &nb...
24 شهريور 1393

تولد دوسالگی

سلام گلای قشنگ امیدوارم خوب باشید اره خوشکلای مادرجون امروز که دوباره شروع کرذم به نوشتن بازم سخته مادر جون رفت پیش خدا...شما یکسال ویازده ماهتون شده بود وروزای خیلی سخت تری رو گذروندیم ... سال جدید بدون مامان شروع شد وچقدرغمگین بودیم ازخداالتماس می کنم بهمون صبری بده که تحمل کنیم ...          نوروز هم تموم شد روز تولد شمابا چهلم مادر جون یکی شد و غم خانواده رو بیشتر کرد مطمئن بودیم که مادر جون امروز حضور داره ...اصلا نمیتونم چی بنویسم   ...
20 شهريور 1393