3قلوها3قلوها، تا این لحظه: 13 سال و 20 روز سن داره

لحظات زیبای من

مادرجون رفت پیش خدا

سلام فرشته های کوچولوی ما تاخیر منو ببخشید چند وقته میخوام براتون بنویسم اما نه دلم و نه انگشتهام قادر به نوشتن خاطرات تلخ ازدست دادن مادر جون نیست تا اونجایی براتون نوشتم که مادرجون با دوساعت تاخیر به هوش اومد وما خیلی خوشحال بودیم بعد از ترخیص از بیمارستان مادرجون و بردن خونه خاله جون روزبه روزدردهای مادر جون بیشتر میشدخیلی صبور بود دردهای وحشتناکی که داشت رو تحمل میکرد که کسی غصه نخوره دکترش میگفت درداش طبیعیه از هفته سوم به بعد کمی بهتر شد همه رفته بودن دیدنش ما هم باید منتظر می موندیم تا دختر عمه عفت جون امتحاناتش تموم شه با ما بیاد که بتونم شمارو هم ببرم مادرجون خیلی دلتنگتون بود دیگه طاقت نداشت یه روزه رفتیم خونه خاله جون مادرجون از خ...
31 تير 1393

اولین سفر شمال

عاشقتونم گلای باغ زندگیم :اره مادر جون و بابا حاجی  از حج برگشتند پرستارتون هم یه روز میومد و یه روز نمی امد خستم کرده بود بعد اومدن مادرجون دیگه نیومد وماهفته ای یه بار میرفتیم خونه مادر جون  روزها خیلی سریع می گذشتند وشما بزرگتر میشدید و خوابتون منظم میشدواوضاع بهتر میشد تیرماه رفتیم شمال خیلی خوش گذشت حسابی اب بازی کردید اما مهتا از اب میترسید ولی مهزادو مهرزاد از اب بازی سیر نمی شدن یه هفته ای موندیم و خوش گذروندیم با یه دنیا خاطره برگشتیم اما کمردرد مادر جون روز به روز بیشتر میشد ودکترها نظرشون این بود عمل کنه یه ترسی تو وجود همه مون افتاده بود هیچکدوممون راضی نبودیم عمل کنه خودش هم راضی نبود ولی میگفت دیگه تحمل درد و ندارم اذ...
2 خرداد 1393

جشن یک سالگی خانوادگی

سلام نازنینای مامان بابا . خوبید عشقای من  عکس کیک یک سالگی تونه میدونم خیلی کوچیکه اما شما هم اینقدر کوچیک بودیدکه نمیشد مهمونی بگیریم انشاالله بزرگتر که شدید یه جشن حسابی براتون میگیریم شما دندون در اورده بودید و چهار دست و پا میرفتید و از دیوار میگرفتید و راه میرفتید با هم بازی میکرید مخصوصا مهتا ومهرزاد حسابی همدیگه رو میخندوندید خیلی وضعیتمون بهتر شده بود هوا هم بهتر شده بود میرفتیم خونه مادر جون تو حیاطشون بازی میکردید چه روزای خوبی بود هرروز یه کار تازه یاد میگرفتید منو بابا و مادر جون کیف میکردیم البته هنوز بیخوابی هاتون ازارمون میداد عصبی میشدیم هرچی تو گهواره تکونتون میدادیم نمی خوابیدید همگی خسته بودیم مخصوصا مادر جون که این...
31 ارديبهشت 1393

سلام به عزیزانم

سلام گلای باغ مامان وبابا . اره من وبابا بغض درد ناکی داشتیم بیشتر از پنج دقیقه نمیذاشتن پیشتون بمونیم اومدیم بیرون و هیچ حرفی نمیتونستیم بزنیم همش دعا میخوندیم و از خدا میخواستیم زود خوب شید بریم خونه روزهای بدی رو میگذروندیم خلاصه روز به روز حالتون بهترو بهتر شد وبعد از 21روز نوبتی اومدید خونه وزنذگی شلوغ ما شروع شد شبهای سختی روپشت سر گذاشتیم روز به روز بزرگترو تپل تر میشدید البته با کمک مادر جون تونستم روزهارو پشت سر بزارم و به شما برسم تاشش ماه خونه خودمون بودیم مادر جونم لحظه ای ازما غافل نشد  2مرداد بود که عمه جونم فوت کرد خیلی ناراحت کننده بود اصلا نمیتونستم باور کنم باتمام سختی هایی که شما سه تا داشتید غم از دست دادن عمه هم چند...
26 ارديبهشت 1393

تولد سه قلوها

سلام خوشکلای مامان.  دو روز دیگه شما سه سال ویه ماهتون تموم میشه میخوام ازروزی که به این دنیای بزرگ پا گذاشتید براتون بنویسم خوشگلای مامان وبابا شما 21فروردین 90ساعت ساعت 5.30مهرزاد اقاو5.33مهزاد خانوم و 5.36 هم مهتا خانوم بدنیا اومدید شما خیلی کوچولو و ضعیف بودید به ترتیب وزنهاتون 1600.1400.1300بود اما ازبین شما وضعیت مهتا خیلی بدتر بود مهتا رو مستقیم بردن بخش nicuواسه اینکه ریه اش مشکل داشت مهزاد و مهرزاد هم بخش اطفال منم چون شما رو ندیده بودم خیلی حالم بد بود به هر حال مادرجون پیشم موند و عمه جونم چیش مهزاد و مهرزاد بود تا ظهر روز بعد نزاشتن ببینیمتون انگار حال مهزاد ومهرزادهم بد شده بود برده بودنتون nicu من وبابا اودیم شما روببینیم...
19 ارديبهشت 1393