3قلوها3قلوها، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

لحظات زیبای من

سلام به عزیزانم

1393/2/26 20:44
نویسنده : مامانی
306 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلای باغ مامان وبابا . اره من وبابا بغض درد ناکی داشتیم بیشتر از پنج دقیقه نمیذاشتن پیشتون بمونیم اومدیم بیرون و هیچ حرفی نمیتونستیم بزنیم همش دعا میخوندیم و از خدا میخواستیم زود خوب شید بریم خونه روزهای بدی رو میگذروندیم خلاصه روز به روز حالتون بهترو بهتر شد وبعد از 21روز نوبتی اومدید خونه وزنذگی شلوغ ما شروع شد شبهای سختی روپشت سر گذاشتیم روز به روز بزرگترو تپل تر میشدید البته با کمک مادر جون تونستم روزهارو پشت سر بزارم و به شما برسم تاشش ماه خونه خودمون بودیم مادر جونم لحظه ای ازما غافل نشد  2مرداد بود که عمه جونم فوت کرد خیلی ناراحت کننده بود اصلا نمیتونستم باور کنم باتمام سختی هایی که شما سه تا داشتید غم از دست دادن عمه هم چندبرابر کرده بود مادر جون مجبور بود بره مراسم ومنو بابا با شما سه تا تنها موندیم تا خاله جون اومد عمه روزا با خاله سوری میومدند تا من بتونم یه ساعت واسه مراسم عمه برم تمام زندگی مونو غصه از دست دادن عمه جون فرا گرفت چند روزی بود که یه پرستار گرفته بودیم بعد سوم عمه جان خدابیامرز ما وسایلهای مورد نیازتونو برداشتیم و رفتیم خونه مادر جون پرستاره زیاد کمک مون نمی کرد میدید اونجا نیروی کمکی زیاده تا میتونست استراحت میکرد به هرحال روزای سختی بود خیلی سخت ...                      با هر سختی بود گذشت وهنوز خونه مامانی بودیم تا سال نو عید هم گذشت و شما بزرگترو شیطون تر شدید سیزده رو هم همگی رفتیم باغ یکی از دوستای بابا با عباس دایی اینا و سارا جون و مادرجون و خاله جون اینا خیلی خوش گذشت...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)