3قلوها3قلوها، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

لحظات زیبای من

اولین سفر شمال

1393/3/2 14:18
نویسنده : مامانی
177 بازدید
اشتراک گذاری

عاشقتونم گلای باغ زندگیم :اره مادر جون و بابا حاجی  از حج برگشتند پرستارتون هم یه روز میومد و یه روز نمی امد خستم کرده بود بعد اومدن مادرجون دیگه نیومد وماهفته ای یه بار میرفتیم خونه مادر جون  روزها خیلی سریع می گذشتند وشما بزرگتر میشدید و خوابتون منظم میشدواوضاع بهتر میشد تیرماه رفتیم شمال خیلی خوش گذشت حسابی اب بازی کردید اما مهتا از اب میترسید ولی مهزادو مهرزاد از اب بازی سیر نمی شدن یه هفته ای موندیم و خوش گذروندیم با یه دنیا خاطره برگشتیم اما کمردرد مادر جون روز به روز بیشتر میشد ودکترها نظرشون این بود عمل کنه یه ترسی تو وجود همه مون افتاده بود هیچکدوممون راضی نبودیم عمل کنه خودش هم راضی نبود ولی میگفت دیگه تحمل درد و ندارم اذر ماه رفتیم مشهد و با دکترش صحبت کردیم میگفت مشکلی پیش نمیاد عمل راحتیه نگران نباشید مادر جونم نمیدونم چطور شد که راضی شد خلاصه بعد چند روز برگشتیم ومامان کم کم اماده عمل شد وجمعه انگاری 19بهمن نهار اومدن پیش ما و دایی جون و خانم دایی اومدن ساعت 2.5دنبالشون ورفتن مشهد خیلی دلم گرفت احساس خیلی بدی داشتم شما هم خیلی اذیت کردین واعصاب مون و داغون کردین مادرجون نگران تنهایی من بود اما برای ماسلامت مادرجون از هرچیزی مهم تر بود روز 23بهمن ساعت 2.5بردن اتاق عمل خیلی اضطراب داشتم تنها بجنورد مونده بودم و مدام زنگ میزدم یه احساسی بهم میگفت عمل خیلی طولانی شده تا9.5بود خاله جون زنگ زد وگفت به خیرو خوشی تموم شده ومامان حالش خوبه نگران نباش امروز خیلی گریه کرده بودم و نذرکردم به سلامتی عمل تموم شه اولین یه شنبه  شوله زرد بپزم و پخش کنم اخه تمام مدت دعا میخوندم و گریه میکردم و از خدا میخواستم که هیچ اتفاق بدی نیوفته و خداروهزاران هزار مرتبه شکر کردم که مادرجون و حفظ کرد

پسندها (1)

نظرات (3)

منا
4 تیر 93 12:47
آسمان گفت که امشب ، شب توست سرخی صورت گل ، از تب توست آنچه تا عشق مرا بالا برد بوسه گاهیست که نامش لب توست
منا
16 تیر 93 9:50
سلام خوبین عسیسای دلم.فداتون بشم من.بوووووووووووووووسعزیز دلم عاششقتم
maman sima
17 شهریور 93 14:52
خدا حفظشون کنه خیلی ناز هستن ممنونم از لطفتون