3قلوها3قلوها، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

لحظات زیبای من

مادرجون رفت پیش خدا

1393/4/31 11:23
نویسنده : مامانی
133 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فرشته های کوچولوی ما تاخیر منو ببخشید چند وقته میخوام براتون بنویسم اما نه دلم و نه انگشتهام قادر به نوشتن خاطرات تلخ ازدست دادن مادر جون نیست تا اونجایی براتون نوشتم که مادرجون با دوساعت تاخیر به هوش اومد وما خیلی خوشحال بودیم بعد از ترخیص از بیمارستان مادرجون و بردن خونه خاله جون روزبه روزدردهای مادر جون بیشتر میشدخیلی صبور بود دردهای وحشتناکی که داشت رو تحمل میکرد که کسی غصه نخوره دکترش میگفت درداش طبیعیه از هفته سوم به بعد کمی بهتر شد همه رفته بودن دیدنش ما هم باید منتظر می موندیم تا دختر عمه عفت جون امتحاناتش تموم شه با ما بیاد که بتونم شمارو هم ببرم مادرجون خیلی دلتنگتون بود دیگه طاقت نداشت یه روزه رفتیم خونه خاله جون مادرجون از خوشحالی گریه اش گرفته بود همون روز دختر داییم رو هم عمل قلب باز کرده بودندوشرایط خانواده اصلا خوب نبود مادر جون هم همش نگران فاطمه خانم بود اونشب مامان حالش خوب بودخداروشکر راحت خوابید روزبعد قرار بود برگردیم شما خیلی اذیت کردید مامان هم نمیتونست بغلتون کنه خیلی دلتنگ بود خلاصه ما عصر برگشتیم ولی حالم بهتر از رفتن بود هرروز بامامان صحبت میکردم یک هفته گذشت صبح شنبه هرچی زنگ زدم کسی برنمیداشت خیلی نگران بودم تماسهایی باهام گرفته شده بود که نگرانیمو بیشتر کرده بود خلاصه عروس داییم اومد و دیدم خیلی مضطربه بعد بابا و عمه و زندایی اینا اومدن و فهمیدم مادرجون واسه همیشه از دست دادم ...خیلی روز بدی بود الان که یک سال و نیم میگذره هنوز باورم نشده...چه اندوه درد ناکی ...

 

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان طاها و رها
3 مرداد 93 12:35
سلام خداوند رحمتش کنه،بقای عمر شما و فرشته های کوچولوتان باشه
maman sima
17 شهریور 93 14:49
خدا رحمتشون کنه پاسخ..... ممنونم از محبتتون عزیزم