3قلوها3قلوها، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

لحظات زیبای من

بچه ها کمی بزرگتر شدید

سلام جیگرا خوبید میبوسمتون شما روز به روز بزرگتر میشین و مامان و بابا خستگیهاشون کمتر تابستون تموم شد ما مسافرت نرفتیم فقط چندروزی رفتیم مشهد خونه خاله و شما رو بردیم حرم امام رضا خیلی براتون جالب و دیدنی بود بردمتون نزدیک ضریح و بهتون یاددادم چطوری دعا کنید مطمین بودم مادر جون داره شما رو میبینه وشما خیلی خوشحال بودید و چادر نماز کوچولو سرتون بود صلوات میفرستادید وای که چقدر صحنه قشنگی بود فرشته های من همش توی صحن طلا کبوترارو میدید و خیلی سوال میپرسیدید بابا هم با حوصله جوابتونو میدادوچقدر توی صحن میدویدید این خاطره واسه همیشه تو ذهنتون میمونه قشنگای من
13 مهر 1393

سال سوم زندگیتون جوجه های مامان

روزها پشت سرهم میگذشتند گلای مامان شما روز به روز بزرگتر میشدید و چیزهای تازه یاد میگرفتید و مامان وبابا ازاینکه سه تا جوجه کنارشون بودن خیلی خوشحال بودن حسابی باهم بازی میکردید ودعوا میکردیدوهمئیگه رو خیلی دوست داشتید ووقتی باهم دعوا میکردید سریع ازدل هم درمیاوردید وهراسباب بازی که میخواستید اول ازهم یه بوس اب دار میگرفتید بعد به همدیگه اسباب بازی رو میدادید خیلی کاراتون قشنگ بود خیلی از خدا بابت سه قلو داشتن ممنونم که تنها نستیم خداجون خیلی ممنونتم                                &nb...
24 شهريور 1393

تولد دوسالگی

سلام گلای قشنگ امیدوارم خوب باشید اره خوشکلای مادرجون امروز که دوباره شروع کرذم به نوشتن بازم سخته مادر جون رفت پیش خدا...شما یکسال ویازده ماهتون شده بود وروزای خیلی سخت تری رو گذروندیم ... سال جدید بدون مامان شروع شد وچقدرغمگین بودیم ازخداالتماس می کنم بهمون صبری بده که تحمل کنیم ...          نوروز هم تموم شد روز تولد شمابا چهلم مادر جون یکی شد و غم خانواده رو بیشتر کرد مطمئن بودیم که مادر جون امروز حضور داره ...اصلا نمیتونم چی بنویسم   ...
20 شهريور 1393

مادرجون رفت پیش خدا

سلام فرشته های کوچولوی ما تاخیر منو ببخشید چند وقته میخوام براتون بنویسم اما نه دلم و نه انگشتهام قادر به نوشتن خاطرات تلخ ازدست دادن مادر جون نیست تا اونجایی براتون نوشتم که مادرجون با دوساعت تاخیر به هوش اومد وما خیلی خوشحال بودیم بعد از ترخیص از بیمارستان مادرجون و بردن خونه خاله جون روزبه روزدردهای مادر جون بیشتر میشدخیلی صبور بود دردهای وحشتناکی که داشت رو تحمل میکرد که کسی غصه نخوره دکترش میگفت درداش طبیعیه از هفته سوم به بعد کمی بهتر شد همه رفته بودن دیدنش ما هم باید منتظر می موندیم تا دختر عمه عفت جون امتحاناتش تموم شه با ما بیاد که بتونم شمارو هم ببرم مادرجون خیلی دلتنگتون بود دیگه طاقت نداشت یه روزه رفتیم خونه خاله جون مادرجون از خ...
31 تير 1393

اولین سفر شمال

عاشقتونم گلای باغ زندگیم :اره مادر جون و بابا حاجی  از حج برگشتند پرستارتون هم یه روز میومد و یه روز نمی امد خستم کرده بود بعد اومدن مادرجون دیگه نیومد وماهفته ای یه بار میرفتیم خونه مادر جون  روزها خیلی سریع می گذشتند وشما بزرگتر میشدید و خوابتون منظم میشدواوضاع بهتر میشد تیرماه رفتیم شمال خیلی خوش گذشت حسابی اب بازی کردید اما مهتا از اب میترسید ولی مهزادو مهرزاد از اب بازی سیر نمی شدن یه هفته ای موندیم و خوش گذروندیم با یه دنیا خاطره برگشتیم اما کمردرد مادر جون روز به روز بیشتر میشد ودکترها نظرشون این بود عمل کنه یه ترسی تو وجود همه مون افتاده بود هیچکدوممون راضی نبودیم عمل کنه خودش هم راضی نبود ولی میگفت دیگه تحمل درد و ندارم اذ...
2 خرداد 1393

جشن یک سالگی خانوادگی

سلام نازنینای مامان بابا . خوبید عشقای من  عکس کیک یک سالگی تونه میدونم خیلی کوچیکه اما شما هم اینقدر کوچیک بودیدکه نمیشد مهمونی بگیریم انشاالله بزرگتر که شدید یه جشن حسابی براتون میگیریم شما دندون در اورده بودید و چهار دست و پا میرفتید و از دیوار میگرفتید و راه میرفتید با هم بازی میکرید مخصوصا مهتا ومهرزاد حسابی همدیگه رو میخندوندید خیلی وضعیتمون بهتر شده بود هوا هم بهتر شده بود میرفتیم خونه مادر جون تو حیاطشون بازی میکردید چه روزای خوبی بود هرروز یه کار تازه یاد میگرفتید منو بابا و مادر جون کیف میکردیم البته هنوز بیخوابی هاتون ازارمون میداد عصبی میشدیم هرچی تو گهواره تکونتون میدادیم نمی خوابیدید همگی خسته بودیم مخصوصا مادر جون که این...
31 ارديبهشت 1393